زندگی با طعم فلسفه

نوشته های یک عاشق فلسفه

زندگی با طعم فلسفه

نوشته های یک عاشق فلسفه

۱ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

اون داستان معروف رو شنیدین که از یه عارف پرسیدن چطوری باید خدا رو عاشقانه عبادت کرد و اون کلی سوال پرسید که یکیش این بود که تا حالا شده شعری رو خونده باشی و درحالیکه نشسته بودی یهو بلند بشی راه بری؟

من از این کارا زیاد کردم

یادمه یه بار شعر پایین رو شنیدم  که بخاطرش مجبور شدم تا صبح نخوابم

نصف شب از مدرسه-ما مدرسه مون شبانه روزی بود- زدم بیرون و شروع کردم راه رفتن.

تا سحر راه رفتم و اون شعر رو زمزمه کردم

این رو گفتم تا هم به اون عارف و هم به خدا بگم که خلاصه خیلی هم پرت نیستم


المنّة للّه که درِ میکده بازست
زان رو که مرا بر در او روی نیازست
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وآن می که در آنجاست حقیقت نه مجازست
از وی همه مستی و غرور است و تکبّر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیازست
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوئیم
با دوست بگوئیم که او محرمِ رازست
شرح شکن زلف خم‌اندرخم جانان
کوته نتوان کرد که این قصّه درازست
بار دل مجنون و خم طرّه لِیلی
رخسارهٔ محمود و کف پای ایازست
بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدهٔ من بر رخ زیبای تو بازست
در کعبهٔ کوی تو هر آنکس که بیاید
از قبلهٔ ابروی تو در عین نمازست
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گدازست



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۷ ، ۱۵:۲۴
صدرا حسینی