زجرکُشی
باز هم مدّتی فاصله افتاد تا دوباره بنویسم
علتش مرگ یکی از نزدیکان بود که چندوقتی مرا مشغول کرد.
نه این که از دو هفته قبل تا حالا مشغول او بوده باشم ولی همین که دو سه روز ننویسی و به اصطلاح یکی از استادانم پشتت باد بخورد، دوباره نوشتن برایت کمی سخت میشود
اما این که چه شد الان نوشتم خب حقیقتش را بخواهید می خواستم برای امتحاناتم مطالعه کنم وطبیعتا مشغول مرور پوشه فیلم ها و سریال ها بودم، گفتم حالا که مشغول هستم، بهتر است که لا اقل سری به اینجا بزنم
مرگ عزیزان سخت است ولی وقتی خود کشی می کنند سخت تر می شود
من خودم خیلی احساساتی هستم اما نسبت به مرگ نزدیکانم واکنش خاصی نشان نمی دهم.
معمولا یک سکوت و فکر و فکر و فکر
شاید بعد از چند ساعت چند قطره ای اشک بیاید و شاید هم همین طور ساکت بمانم
انگار بهت زده میشوم که کسی تا لحظه قبل بود و حالا نیست
از آنجا که هر جایی را بهتر از این دنیا میدانم غصه کسی که رفته را نمی خورم، بیشتر برای زنده ها ناراحتم
دختری که باید به جای خالی پدرش عادت کند یا پسری که حالا با نبود مادرش باید هر لحظه به قاب عکس سردش با آن ربان مشکی زل بزند و فقط آرزو داشته باشد که یکبار دیگر مادرش لبخند بزند
ولی وقتی کسی خودکشی میکند خشم و بغض با هم گلویت را فشار می دهد که لامصب به فکر خودت نبودی ،عیبی ندارد ولی مادرت چه گناهی کرده؟
بخصوص وقتی مادری خودش برای اولین بار جنازه را پیدا کند که مصیبت است
خدا از تقصیرات همه ما بگذرد